گنجور

 
رفیق اصفهانی

رسید نامه ای از حضرت وفا و شکفتم

چو بینوا که رسد ناگهش ز غیب نوائی

تمام زهر شکایت نهان به شکر شکری

همه معانی نفرین عیان به لفظ دعائی

ز بی وفائی من کرده شکوه و دل خود را

ز راه و رسم وفا کرده خوش به اسم وفائی

به جا نه اهل وفا با رفیق این گله داری

ولی بر این گله دارد زهی جواب بجائی

که هست شرط وفا گر رفیق درگه و بیگه

ز روی لطف بپرسی ز راه مهر برآئی

بگویمش همه باشد اگر به رسم تعارف

چه می کنی به چه کاری چه می خوری بکجائی

نه آن که هر پس سالی چو بنگریش بگوئی

چو منعمی به فقیری چو خسروی به گدائی

بخوان و دعوت ما وقت وقت از چه نپوئی

به بزم صحبت آن گاه گاه از چه نپائی

نخوانده نیست سوی خانه ی خدا ره و بنگر

چه حرفها به خدائیست تا به خانه خدائی