گنجور

 
رفیق اصفهانی

کجاست آن که پیامی ز دلستان برساند

کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند

نسیم کو که به بلبل شمیمی آورد از گل

مسیح کو که توانی به ناتوان برساند

نشان یار به من آرد و به جانب یارم

نشانی از من بی نام و بی نشان برساند

به گوشه ی قفس از عجز بال مرغ اسیری

صفیر شوق به مرغ هم آشیان برساند

دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسویش

بگوییش که بر او هر یکی چسان برساند

یکی که هست روان شکر التفات روانش

ز من نهفته بگیرد به او نهان برساند

یکی که هست در آن شکوه ی تغافل حالش

ز من عیان بستاند به او عیان برساند

اگر به او نتواند رساند گر بتواند

به پاسبان برساند که پاسبان برساند

غرض که قصه ی شوق مرا ز خطه ی کاشان

به اصفهان و به یاران اصفهان برساند

که از طریق وفا کی رواست دل شده ای را

که هر دمش ستمی آسمان به جان برساند

یکی به او نه پیامی ز همدمان بفرستد

یکی به او نه سلامی ز همگنان برساند

بجذب همت آنش سوی وطن بکشاند

به فیض دعوت اینش به خانمان برساند

یکی چو خضر نگردد دلیل گمشده راهی

که راه گمشده ای را به کاروان برساند

ز تاب تشنگی آن را که جانش آمده بر لب

به آب زندگی و عمر جاودان برساند