گنجور

 
رفیق اصفهانی

به من یارم سر یاری ندارد

سر یاری و دلداری ندارد

شب مستی کشد بی جرمم اما

خبر از روز هشیاری ندارد

چو دیدم اولش گفتم که دارد

وفاکاری، جفا آری ندارد

مجو کام دل خود زان دلازار

که کاری جز جفاکاری ندارد

ندانستم که دارد آن جفاکار

جفاکاری وفاداری ندارد

وفاداری چه داری از کسی چشم

که کاری جز جفاکاری ندارد

رفیق از بسکه محو اوست چشمم

خبر از خواب و بیداری ندارد