گنجور

 
رفیق اصفهانی

برد از دست دلها آورد چون پیش رو دستی

ندارد هیچ کس در بردن دلها چو او دستی

دل و جان نالد و بالد به مسجد شیخ و زاهد را

چو مالد ماه من بر ساعد از بهر وضو دستی

کسی کو شد چو من از دست یاری سینه چاک او را

رفیقی مهربان باید ، که دارد دَردخو  دستی 

دهد دست آن زمان یارب که بهر عهد نو کردن

سوی هم ما و جانان آوریم از هر دو سو دستی

می گلگون ز دست گلعذاران آرزو دارم

خداوندا عطا کن بر حصول آرزو دستی

به چنگ عشق شیراوژن همان صید ضعیفم من

که شیری بُرده باشد در تُهیگاهَش فرو ، دستی

ندارد شکوه ی کم التفاتی بر رفیق از تو،

که از مهر آنچه کم کردستی اندر کین فزودستی