گنجور

 
رفیق اصفهانی

نه صبر دارم و نه تاب و نه توان بی تو

توان و تاب و صبوری نمی توان بی تو

من از تو دور غمین تو جدا ز من خوشدل

تو این چنین بی من و من آنچنان بی تو

بهر زمین که دمی با تو بوده ام اکنون

رسد فغانم از آنجا به آسمان بی تو

ز حرف ناکس و کس باک نیست بی تو مرا

فغان که می کشدم طعن این و آن بی تو

جدا ز جان تن مسکین چگونه می ماند

رفیق دلشده مانده است آنچنان بی تو