گنجور

 
رفیق اصفهانی

خوشم بسایه ات ای سرو نازپرور من

مباد کم نفسی سایه ی تو از سر من

چنین که محو جمال توام نمی دانم

منم مقابل تو یا تویی برابر من

قدم به کلبه ی من نه که رشک خلد شود

سرای تنگ من و کلبه ی محقر من

چه ساقیی تو که پیوسته از می لطفت

پر است ساغر غیر و شکسته ساغر من

به شکر اینکه لبت خشک و چهره ات تر نیست

ببخش بر لب خشک و به دیده ی تر من

رفیق اگر چه بهر عهد دلبران بودند

به عهد سست نبودند همچو دلبر من