گنجور

 
رفیق اصفهانی

نداند کاش قدر مهر من مهرآزمای من

بقدر مهر من بر من کند گر جور وای من

پرستم گر بتی جز تو بت دیرآشنای من

خدای من تویی ای بت تویی ای بت خدای من

ندیده پیشتر نشنیده افزون تر کسی هرگز

جفایی از جفای تو وفایی از وفای من

بکش زارم میندیش از هلاک من که می باشد

جز این نه مطلب من غیر از این نه مدعای من

به خونم چون کشی سویم نگاهی کن که در محشر

بهای خون نخواهم از تو، بس این خونبهای من

بدرد هجر جانان چند [و] تا کی مبتلا باشم

به جان خود که رحمی کن به جان مبتلای من

برای داغ و دردت مرهم و درمان نمی خواهم

که داغت مرهم من باشد و دردت دوای من

رفیق آن مانده واپس از رفیقانم در این وادی

که غیر از سایهٔ من کس نباشد در فقای من