گنجور

 
رفیق اصفهانی

گر از دل و جان صبر و سکون شد شده باشد

گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد

مجنون صفتی در غم لیلی وشی از شهر

آواره ی صحرای جنون شد شده باشد

از صید من ای صید فکن عار چه داری

صید تو گر آن صید زبون شد شده باشد

دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست

از خون من آلوده به خون شد شده باشد

آن بسکه تو ناگاه درون آمدی از در

گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد

عمریست که دارم به تن از بهر همینش

گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد

مهر تو محالست شود از دل من کم

گر مهر تو با غیر فزون شد شده باشد

گفتم که شد آواره رفیق از سر کویت

افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode