گنجور

 
رفیق اصفهانی

کو عاشق آزاری چو او تا عاشق زارش کند

شاید که درد عاشقی با عاشقان یارش کند

خواهم بتی چون یار من دل گیرد از دلدار من

تا آن چه او در کار من کرده است در کارش کند

غارت کند از یک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر

سازد ز خویشش بی خبر از من خبردارش کند

بیرون کند آن دلربا از خاطرش جور و جفا

آموزدش مهر و وفا عاشق نگه دارش کند

تا آن بت پیمان شکن قدری فزاید قدر من

یک چند پیش خویشتن بی قدر و مقدارش کند

از چشم خواب آلود خویش از لعل می آلود خویش

خوابست بیدارش کند مست است هشیارش کند

گردد رفیق ممتحن خوش نغمه چون مرغ چمن

گر آن بت غنچه دهن گوشی به گفتارش کند

 
 
 
فیاض لاهیجی

دل مست خواب غفلت و، کس نیست بیدارش کند

نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند

راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن

سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند

فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران

[...]

آشفتهٔ شیرازی

رفته صبا پیرامنش کز خواب بیدارش کند

وز گل کند پیراهنش ترسم که آزارش کند

سوزد کلیم از طور اگر خاکش دم از ارنی زند

کو چشم مستی کز نگه یک غمزه در کارش کند

چشمت بگو تا ننگرد بر حال دل بهر خدا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه