گنجور

 
فیاض لاهیجی

عقل گو کمتر نظر بر حسن تدبیرم کند

من از آن ویران‌ترم کاندیشه تعمیرم کند

من که از موج نفس بال و پری دارم به دام

شرم بادم گر فریب دیو تسخیرم کند

من که عمری تشنة لب تشنه مردان بوده‌ام

خضر می‌خواهد به آب زندگی سیرم کند

من که چون خواب اجل هرگز نمی‌آیم بخویش

شور رستاخیز می‌باید که تعبیرم کند

معنی پیچیدة در مصرع خاموشیم

بی‌زبانی همچو من باید که تقریرم کند

یک سر تیر از سر مژگان او دوری کنم

آن قدر انداز شاید بوتة تیرم کند

سر به صحرا داد سودای سر زلفش مرا

می‌کنم دیوانگی چندان که زنجیرم کند

خندة شیرین آن لب طعم دشنامم نداد

من به این طالع، شکر هم آب در شیرم کند

باز می‌باید که چون پروانه گردد گرد یار

من که از آتش چنین دورم چه تأثیرم کند؟

عشق نه در وصل کامم می‌دهد نه در فراق

من که درد بی‌دوا دارم چه تدبیرم کند!

تازه از دام فریبی جسته‌ام فیّاض‌وار

کو سر زنجیر در دستی که نخجیرم کند