گنجور

 
پروین اعتصامی

با دوکِ خویش، پیرزنی گفت وقتِ کار

کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید

از بس که بر تو خَم شدم و چشم دوختم

کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید

اَبر آمد و گرفت سر کُلبهٔ مرا

بر من گریست زار که فصل شَتا رسید

جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست

هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید

بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال

این آرزوست گر نگری، آن یکی امید

بر بست هر پرنده درِ آشیان خویش

بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید

نور از کجا به روزنِ بیچارگان فتد

چون گشت آفتابِ جهانتاب ناپدید

از رنجِ پاره دوختن و زحمتِ رفو

خونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکید

یک جای وصله در همهٔ جامه‌ام نماند

زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید

دیروز خواستم چو به سوزن کنم نخی

لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید

من بس گرسنه خفتم و شبها مَشام من

بوی طعام خانهٔ همسایگان شنید

ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش

هر گه که اَبر دیدم و باران، دلم طپید

پرویزنست سقفِ من، از بس شکستگی

در برف و گِل چگونه تواند کس آرمید

هنگامِ صبح در عوض پرده، عنکبوت

بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید

در باغِ دهر بهر تماشای غنچه‌ای

بر پای من بهر قدمی خارها خَلید

سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام

سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید

دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت

اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید

پروین، توانگران غمِ مسکین نمی‌خورند

بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حَدید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode