ای برون از بلندی و پستی
جز تو کس را نمیرسد هستی
عقل در وادی محبت تو
ره غلط میکند ز سرمستی
تا سر جملهها شود نامت
خویشتن را به جمله بر بستی
حلقهای نیست خالی از ذکرت
گر چه در هیچ حلقه ننشستی
بودن ما جدا نبود از تو
با تو بودیم تا تو بودستی
بر سر چار سوی رغبت خویش
نخریدی دلی، که نشکستی
اوحدی، گر وصال او خواهی
ببر از خویشتن، که پیوستی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون مرا دیدهای بدین سستی
هر چهگفتی صلاح من جستی
با چنین ثروت و چنین هستی
مگر از عقد زلف او جستی
شیرگیری ولیک نز مستی
شیرگیری به اژدها دستی
راحت دوستان عمادالدین
چون که امروز بهترک هستی
در کف محنت خودی امروز؟
یا نه از دست رنج وارستی
همچو ماهی بر آسمان نشاط
[...]
ز اول بامداد سر مستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟!
به خدا دوش تا سحر همه شب
باده بیصرفه، صرف خوردستی
در رخ و رنگ و چشم تو پیداست
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.