گنجور

 
اوحدی

در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند

هزار نامه به نقش هوس سیاه کند

ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او

نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند

به هجراو دل من غیر ازین نمی‌داند

که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند

برفت و در پی او آن چنان گریسته‌ام

کز آب دیدهٔ من کاروان شناه کند

دلم کجا طمع وصل او کند؟ هیهات!

مگر ز دور به خاک درش نگاه کند

اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد

کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟

ز فخر سر به فلک برکشد ستاره صفت

چو اوحدی ز سر زلف او پناه کند