گنجور

 
اوحدی

ای عید روزه‌داران ابروی چون هلالت

وی شام صبح خیزان زلف سیاه و خالت

خورشید چرخ خوبی عکس فلک نوردت

ناهید برج شادی روی قمر مثالت

پشت فلک شکسته مهر قضا توانت

روی زمین گرفته عشق قدر مجالت

عمر منی، وفا کن، تا برخوردم ز وصلت

مرغ توام، رها کن، تا می‌پرم به بالت

دردا! که در فراقت خرمن به باد دادم

وانگه ندیده یک جو از خرمن وصالت

گفتی مرا که: داری میلی به جانب من

میلم بسیست لیکن، لیکن می‌ترسم از ملالت

کی چون خیال گشتی از ناخوشی تن او!؟

گر اوحدی ندیدی در خواب خوش خیالت

بیچاره اوحدی را ملکی نبود و مالی

ورنه هم از کناری بفریفتی به مالت