گنجور

 
اوحدی

زهی! شب نسخه‌ای از زلف و خالت

تراز کسوت خوبی جمالت

حروف نقش چین را نسخه کرده

مسلسل گشتن زلف چو دالت

به نام ایزد، چه فرخ فالم امروز!

که دیدم طلعت فرخنده فالت

اگر بودی مرا در دست مالی

نمی‌بودم بدین سان پایمالت

بسی گندم نمایی می کنی، لیک

نشاید شد بدین‌ها در جوالت

تو می‌گوئی که که: من ما هم، ولیکن

من مسکین ندیدم جز بسالت

نگشتی اوحدی همچون خیالی

اگر در خواب می‌دیدی خیالت