گنجور

 
حکیم نزاری

غایب نشد زمانی از خاطرم خیالت

در پیش چشم دارم آیینهٔ جمالت

هر بامداد دیدن رویت خجسته باشد

فرخ کسی که گیرد بر خویشتن به فالت

سر بر خط ارادت داریم و دیده بر در

تا کی دهند ما‌ را پروانهٔ وصالت

دل‌ها نثار پایت جان‌ها فدای نامت

گر خون ما بریزی این نیز هم حلالت

با نقش بند اول صورت کند نیفتد

از نوک کلک قدرت یک نقطه همچو خالت

عیسی نفس نیارد با معجز دهانت

موسی نظر بدوزد از پرتو جلالت

وقتی که خشمناکی‌، با ما عتاب می‌کن

بر هم‌ مزن جهانی کز ما بود ملالت

گفتم همه تو را ام خود را طلاق دادم

تا بو که محو گردم در هستی کمالت

گفتا قدم نداری تا کی دم ای نزاری

بس کن که در نگیرد با ما به قیل و قالت