گنجور

 
عرفی

نشسته بودم ودی در وثاق می گفتم

چه فتنه بود که ایام در جهان انداخت

چه درد بود که هجر همای دولت و دین

بجان عافیت اندوز همگنان انداخت

غرور عشرت و تقصیر شکروصل این بود

که کار مابدعای سحرگهان انداخت

من اندرین غم و اینداستان درد افزای

که ناگهان خردم دست در میان انداخت

چه گفت گفت ای که فخر دودمان سخن

بگوکه خود چه گمانت در اینگمان انداخت

ز جای جستم و دردم بپاسخش گفتم

خود آنکه فرقت او آتشم بجان انداخت

جواب داد که آسوده باش و خاطر جمع

که آید آنکه ترا هجرش از توان انداخت

بگفتمش ز کجا داری این بشارت گفت

ز صد علامتم اقبال در مظان انداخت

فلک که در سفر ازرخش او جدا نشدی

همان بگردش معهود اوعنان انداخت

جهان که سایه نشین کلاه دولت بود

بمهر اوست که تابندگی برآن انداخت

قضا که رشته نظم جهان دوتا میخواست

عنان مژده سوی ناظم جهان انداخت

عنان گرم شتابش که بهر سجده شاه

هزارا شهب و ادهم بهر مکان انداخت

سران درگه شه تهنیت کنان گویند

که خویش رابچه شوقی بر آستان انداخت

هزار شکر هزاران هزار شکر که باز

همای دولت و دین ره بر آشیان انداخت

دراین خجسته زمان کز نشاط آمدنت

قضا لباس طرب دربر زمان انداخت

کراست غم زچنین آستان که از شادی

کلاه را نتواند برآسمان انداخت