گنجور

 
عرفی

َبه امید عذر خواهان ز نیاز عذر خواهی

که مسوز بیش از اینم به گناه بی گناهی

طلبد بهار بوست، ز نسیم صبحگاهی

سر آفتاب جوید ز تو زیب کج کلاهی

ز فروغ آفتابم نبود خبر که بی تو

چو دو زلف توست یکسان، شب و روزم از سیاهی

تو به سهو گاه گاهی نکهت فتاده بر من

من ساده لوح با خود، گله سنج کم نگاهی

مفروش ناز و عصمت، قدحی شراب در کش

که بِهَشت شرم و عصمت ز غرور بی گناهی

چه خوش است آن که بینم به جفا بهانهٔ خویش

که گهی به یادش آرم به زبان عذر خواهی

هم شب به بانگ بلبل، زده در چمن پیاله

چو نسیم گل ز بستان، دم صبح گشته راهی

به دل خراب عرفی، بفرست دردی از نو

که شکست رنگ دردش به دعای مرغ و ماهی