گنجور

 
عرفی

چون ز چشمم رود آن خون که زند بر دل خویش

جنبش آن مژهٔ دم به دم و بیش از بیش

می کنندش متأثر، مشوید ای احباب

همره نفس، سرانگشت گزان، از پس و پیش

گرم جور آن ستم اندیش و من از غم سوزان

که نگیرد دلش از این ستم بیش از بیش

باش گر وصل تو از غیر که سنجیده دلم

لذت وصل تو با چاشنی حسرت خویش

گزم انگشت که کو نیشتر و کو الماس

چون به فردوس درآیم همه داغ و هم ریش

چند گویی که میندیش و مبین روی نکو

عرفی این ها به کسی گو که بود نیک اندیش