گنجور

 
عرفی

عادت عشاق چیست مجلس غم داشتن

حلقه شیون زدن ماتم هم داشتن

بر سر عمان درد موج حلاوت زدن

بر در میدان دل فوج ستم داشتن

حمد غم و نعت درد بر لب دل دوختن

شهر دل و باغ جان وقف الم داشتن

نغمه داود را از لب شیون زدن

آتش نمرود را باغ ارم داشتن

با خط آزادگی بندگی آموختن

با دل بی آرزو چشم کرم داشتن

از ابدی ذوق غم روی زیان تافتن

وز ازلی بیع درد سود سلم داشتن

حسن عبادات را برقع نسیان زدن

زشتی اعمال را لوح و قلم داشتن

آینه دیده را صیقل حیرت زدن

زاویه سینه را مخزن غم داشتن

هم ز غبار کنشت عطر کفن ساختن

هم بترازوی دیر سنگ حرم داشتن

در دهن بخت عیش ناوک لا ریختن

در کمر درس عشق دست نعم داشتن

تا به ثری آب چشم از پی هم ریختن

تا بفلک داغ دل بر سر هم داشتن

در جگر اشتها آب هوس سوختن

وز اثر امتلا درد شکم داشتن

مستی و دیوانگی جام مسیحا شکست

صرفه در این بزم نیست ساغر جم داشتن

دین و دل و عمر جان جمله بسیلاب ده

دشمن درویشی است خیل و حشم داشتن

خامه تراشی ستم نامه تراشی گناه

ساده و بی زخم به لوح و قلم داشتن

شیب نگویم بطبع به زشباب است لیک

به ز رعونت بود قامت خم داشتن

بهر نعیم بهشت طاعت ایزد مکن

بر لب جیحون خطاست چشم بنم داشتن

با صنم آمیختن کفر ادب دان ولی

شرط بود در میان فاصله کم داشتن

رهروی راه عشق بر تو شمارم که چیست

گام بفرسخ زدن پاس قدم داشتن

رو بقفا کن ببین عمر تلف کرده را

تا بتو روشن شود روبعدم داشتن

چند بتزویر و فن پرده کشیدن بعیب

صورت مدح آمدن معنی ذم داشتن

عدل وکرم خسروی است ورنه گدایی بود

بهر دو ویرانه ده طبل و علم داشتن

صرفه زبانم ببست ورنه بشه گفتمی

کز دل درویش پرس ذوق ستم داشتن

دم مزن از جور چرخ ز آنکه نه آزادگی است

زو متأثر شدن بس گله هم داشتن

زین ره کثرت اساس بگذروآنگه بین

مالک وحدت شدن ، ملک قدم داشتن

نسخه این باغ رازیروزبرکن بس است

از سر گل تا بکی منت شم داشتن

مایه نازندگی از گهر خویش گیر

تا بکی این عزوناز ازاب وعم داشتن

مذهب عرفی بگیر ملت قارون بهل

گنج هنر ریختن به ز درم داشتن

اوست مسیحای وقت لیک مسیحا که هست

دون اثرهای او معجز دم داشتن

تیغ زبانش فکند برسر هم مهروماه

شهرت او را جلال ملک عجم داشتن

طی کنم این نامه را گر نکنم چون کنم

حوصله خامه نیست تاب رقم داشتن