گنجور

 
بیدل دهلوی

منفعل خلق را ناز صنم داشتن

زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن

خاک خوری خوشتر است زین همه تن‌پروری

تا به‌ کی انبان صفت حلق و شکم داشتن

می‌شکند صد کلاه بر فلک اعتبار

سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن

چوب به‌کرباس پیچ‌، طاسی و چرمی و هیچ

نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن

کارگه حیرتی ورنه که داردگمان

دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن

گر طلب عافیت دامن جهدت ‌کشد

آبله واری خوش است پاس قدم داشتن

محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست

آینه صیقل زده‌ست جبهه ز نم داشتن

مهر ازل شامل است با همه ذرات ‌کَو‌ن

ننگ کرم‌ گستریست علم ‌کرم داشتن

بر رخ ما بافتند پردهٔ تصویر صبح

دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن

آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت

مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن

ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس

خصم سر ناخن است شکل درم داشتن

بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است

جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن