گنجور

 
خاقانی

ناگذران دل است نوبت غم داشتن

جبهت آمال را داغ عدم داشتن

صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن

خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن

سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری

هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن

زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن

هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن

پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ

همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن

چون به مصاف سران لاف شهادت زنی

زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن

نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر

وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن

تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین

بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن

تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی

رو که نه‌ای همچو صبح مرد علم داشتن

بی‌دم مردان خطاست در پی مردم شدن

بی‌کف جم احمقی است خاتم جم داشتن

شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست

بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن

تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود

لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن

درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین

کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن

چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت

غبن بود در دکان کوره و دم داشتن

عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن

چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن

دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع

پیش خسان کفچه‌وار دست به خم داشتن

همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن

عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن

از در کم کاسگان لاف فزونی زدن

وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن

لاف فریدون زدن و آنگه ضحاک‌وار

سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن

صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است

ترک چنین آب هست آب کرم داشتن

چند پی کار آب بر ره زردشتیان

عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن

سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک

نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن

بهر چنین خشک‌سال مذهب خاقانی است

از پی کشت رضا چشم به نم داشتن

از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر

حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن

بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن

پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن