گنجور

 
عرفی

چون ز لطف آری ببالین من بیمار گل

از پی آرایش تابوت هم بردار گل

گر بجنت بگذری حاشا که رضوان در رهت

سوسن و سنبل بیفشاند بلی ناچار گل

جلوه کن در روضه تا حوران بدست انفعال

از فروغ چهره بر پایت کنند ایثار گل

زاهدا بوی مراد از هر گلی ناید بیاد

تا می آلود آوریم از خانه خمار گل

رحمی ای طالع بروی شاهد امید ما

مشت خس تا کی فشانی برفشان یکبار گل

وقت گل سر بر زدن گر از دلم یاد آورند

مشت خون گردد کسان را بر سرو دستار گل

جنت از کونین و باغ حسن از عرفی کز او

هر نگاهش را بدامن هست صد خروار گل

عهد داور بین کز آن زلف و چنین حسن غیور

میفشاند هر طرف بر خوابگاه یار گل

داورا باغی است طبع دلفروزم کاندر او

غوطه در آتش زند چون مرغ آتشخوار گل

گر بتابد نور خورشید ضمیرم برچمن

رازها سازد عیان از پرده عینک وار گل

در سرود وصف اخلاق تو میریزد برون

بلبل طبعم بجای نغمه از منقار گل

در مزاجش ره نیابد خشگی طبع خزان

گر زآب طبع من گردد رطوبت دار گل

بی نزاعش از چه در خوبی مسلم داشتند

گر نبرد از حسن طبعم مایه ای در کار گل

آنکه برگی از ریاض جوهر اول بدید

گو بیاور باغ طبع عرفی و بشمار گل

تا نه بیداد خزان در گلشن عالم شود

منظر مرجان اساسش تا زمین هموار گل

باد ایوان دماغ و دیده عمر ترا

از صفای جوهر و عطر نفس معمار گل