گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عنصری

ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری

شکنج تو علم پرنیان شوشتری

بزیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو

بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری

چنان مسیر اگر پیش او سپر شده ای

ورش همی سپری پیش او مکن سپری

بشغل خویشتن اندر فتاده ای همه عمر

همی زره شکری یا همی زره شمری

اگر بدل بخلی خلق را مرا نخلی

وگر ز ره ببری خلق را مرا نبری

از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی

که شد شناخته زو راستی و دادگری

یمین دولت عالی امین ملت حق

که خشم او سفری شد عطای او حضری

بنعمش سفری مفلسان شده حضری

بخدمتش حضری منعمان شده سفری

وفا کند طمعی را بهر دمی و همی

نه او ملول شود نه طمع شود سپری

مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم

که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری

ایا بفعل تو نیکو شده معانی خیر

ایا بلفظ تو شیرین شده زبان دری

بحلم و سیرت برهان عقل و فرهنگی

بعزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری

شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی

بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری

گرت زمانه نیارد نظیر شاید از آنک

تو از خدای برحمت زمانه را نظری

ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی

ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری

چنانکه هستی هرگز ترا نیابد و هم

ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری

جهان میان دو دست تو اندرست که تو

بدست راست قضائی ، بدست چپ قدری

فراخ دخل شود هر که او بتو نگرد

فراخ دست شود هر که تو بدو نگری

اگر ببخشش گویی بجان همه جودی

وگر بکوشش گوئی بتن همه جگری

نه تو بملک عزیزی که او عزیز بتست

از آن که او صدفست و تو اندرو گهری

از آن که نام تو شاها ز جملۀ بشرست

همی فریشته را رشک باشد از بشری

تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی

بکف نگار نیاز از جهان فرو ستری

اگرچه صعبترین آتش آتش سقرست

سقر مر آتش خشم ترا کند شرری

اگرچه بر گذرد همتت همی ز فلک

همی ز همت خویش ای ملک تو بر گذری

سخنوران را فکرت ز تو بباراید

که از معانی نیکو تو زینت فکری

اگرچه با حشری تو بفضل تنهایی

وگرچه تنها باشی ز فضل با حشری

کرا بداد هنر عیب نیز داد خدای

مگر ترا که تو بی عیب و سر بسر هنری

مصورست بکف تو اندرون همه جود

که جود را بکف راد عالم صوری

بزیر علم تو دیگر شود همی عالم

ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری

ملوکرا همه کردار لشکر آرد نام

تو از ملوک بکردار خویش ناموری

بسان روح تو اندر طبایعی معروف

بسان روز تو اندر زمانه مشتهری

دو چیز را بهم آورده ای تو از ملکان

سیاست عجمی و فصاحت مضری

همیشه تا بزمستان و فصل تابستان

برنگ سبز بود تازه سرو غاتفری

بقات باد باقبال تا بهمت خویش

از آنچه داده ترا ذوالجلال بر بخوری

سر بزرگان بادی همیشه در عالم

مباد بی تو بزرگی ، مباد بی تو سری