گنجور

 
عبید زاکانی

لطف تو از حد برون حسن تو بی منتهاست

نیش تو نوش روان درد تو درمان ماست

عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای

مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست

پرتو رخسار تو مایهٔ مهر منیر

چهرهٔ پرچین تو جادوی معجز نماست

نرگس فتان تو لعبت مردم فریب

غمزهٔ غماز تو جادوی معجز نماست

از تو همه سرکشی وز طرف ما هنوز

روی امل بر زمین دست طمع بر دعاست

گر کشدت ای عبید سر بنه و دم مزن

عادت خوبان ستم چارهٔ عاشق رضاست