گنجور

 
نورعلیشاه

بیشتر زانکه رسد باده ز روئیدن تاک

مست دیدار تو بودم بدل و دیده پاک

بلبل و قمری گلزار توبودم روزی

که نه از گل اثری بود و نه سر و چالاک

گرد بام حرمت جان طیران داشت دمی

که نبود اینهمه دور و دوران با افلاک

سالها دل حرکت کرد چو پرگار فلک

تا بکوی تو سکون یافته از مرکز خاک

ذات پاک توکه بیرون بود از دانش و وهم

کی نمایدخردش درک بچشم ادراک

هرکرا رو بسوی تست نجاتش باشد

وانکه رویش نه بسوی تو بود هست هلاک

منکه نور توام از نار چه اندیشه کنم

کند اندیشه زنار آنکه بود خود خاشاک