گنجور

 
نورعلیشاه

مکن ناصحا منع من از حبیب

که بی گل نیارد بسر عندلیب

منم بلبل و گل رخ دوستان

کجا بلبل از گل نماید شکیب

چه خوش باشد ایام گل در چمن

بهمراه یاران شدن بیرقیب

گه آنجا نشستن گهی خاستن

میان گل و سبزه و عود و طیب

چو دیدار یاران شکفت دل است

الهی شکفت دلم کن نصیب

دلم گرچه ز اغیار بیمار شد

لب یار گشتش علاج و طبیب

چو نور از حبیبان کنون در ذهاب

مرا همزبان عارفست و نجیب