گنجور

 
نورعلیشاه

بلبل که ز عشق گل نالد به گلستان‌ها

شب تا سحر ار نبود از زاریم افغان‌ها

تنها نه همین بلبل نالا بود از دردت

کز دست غمت گل را چاکست گریبان‌ها

با هیچ مسلمانی نگذاشته ایمانی

هندوبچه خالت در غارت ایمان‌ها

گفتم که بسوزانم در مجمر دل عودت

دل رفت کنون از کف زان جودت احسان‌ها

چشمت کند از ابرو چون عزم کمانداری

صد دسته فرو گیرد تیر از صف مژگان‌ها

بس تیر جگر دوزت آید به دل ریشم

دل‌ریش به خون پیوست از کاوش پیکان‌ها

هر عهد که خود بستی آخر همه بشکستی

ای عهدشکن تا کی بشکستن پیمان‌ها

عمری دل غم‌پرور چون برده به دردت سر

جز درد تواَش دیگر نبود غم درمان‌ها

چون نور کسی یابد طرف حرم وصلت

کز دیده غم سازد او طی بیابان‌ها