گنجور

 
نورعلیشاه

زهی روی تو خورشید جهانتاب

ندارد بی تو خورشید جهان تاب

مگر می خورده کامروز چشمت

ز رنجوری و مخموریست در خواب

طبیبم چون تب عشقت فزون دید

علاجش از لبت فرمود عناب

نصیحت گرچه اول تلخ داروست

درآخر هست شیرین همچو جلاب

سرشکم گر نگیرد دامن دوست

بگیرد دامن صحرا چو سیلاب

درآن مجمع پریشانی مبادا

که آنجا جمع میباشد احباب

چنین گوهر که نور از خامه افشاند

چه نزد اهل دل دریست نایاب