گنجور

 
نورعلیشاه

صبحدم آن آفتاب مه نقاب

خوش درآمد از در ما بی حجاب

گردش چشمان مست سرخوشش

جام می پیمود ما را بی حساب

آفتاب روی عالم تاب او

ذره خود بیش نبود آفتاب

نرگس شهلاست هر شب سرگردان

دیده تا آن چشم مخمورش بخواب

ماه رخسارش مرا در دیدگان

عکس خورشید است تابیده بر آب

هفت بحر اخضر گردون بود

برسر دریای چشمم یک حباب

گشت تابان در دلم نور علی

آفتابی دیدم اندر ماهتاب