گنجور

 
نورعلیشاه

روی بهر چه هر دم سوی گلشن

بیا گلهای اشگم بین بدامن

دلم کائینه نور تجلی است

مدام از عکس رویت هست روشن

ز سروت کی کند دل قمری جان

که طوق بندگی دارد بگردن

چه حد خورشید تابان را که آید

بطرف کعبه کویت ز روزن

تو آنشاهی که جبریل امین را

در خلوت سرایت گشته مأمن

نبودش آن تزین عرش اعظم

ز نعلینت نمیشد گر مزین

بجز نور رخت در کعبه و دیر

نجوید دیده شیخ و برهمن

تو جان عالمی عالم تن تو

کجا بیجان حیاتی هست بر تن

فلک گر باردم از کین بسر تیغ

بود مهر توام در بر چو جوشن

ز گفتارت که برهانیست قاطع

حدیث کاف و نون گشته مبرهن

ز رخسارت که مرآت الهیست

شده نور علی ما را مبین