گنجور

 
نورعلیشاه

ای گرفتار بزلف تو پریشانی چند

کشته تیغ غمت بیسر و سامانی چند

تیره از زلف سیاهت شب عشاقانی

روشن از نور رخت شمع شبستانی چند

چشم جادوگر تو فتنه ترسا و یهود

خال هندوت زده راه مسلمانی چند

جذبه شوق رخت گر نبود راهنما

کی توانکرد دمی قطع بیابانی چند

شرف کعبه وصلش تو چه دانی که ترا

نخلیده است بپا خار مغیلانی چند

منم آن بلبل نالان که بکویت شب و روز

ریزم از خون مژه طرح گلستانی چند

شمه خواست نگارد ز غمت نور علی

آتش افتاد ز کلکش بگلستانی چند

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

منم امروز حدیث تو و مهمانی چند

پاره از دیده و دلها همه بریانی چند

هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق

جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند

دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند

[...]

کمال خجندی

می برند از تو جفا بی سرو سامانی چند

چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند

کشور حس بتان کرد پریشان سر زلف

که نخوردند غم حال پریشانی چند

رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر

[...]

خیالی بخارایی

ای لبت کام دل بی‌سروسامانی چند

کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند

کوکب سعدی و منظور سبک روحانی

قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند

لذّت شربت دیدار نکو می داند

[...]

نظیری نیشابوری

پرده برداشته ام از غم پنهانی چند

به زیان می رود امروز گریبانی چند

زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر

قفسی چند بجا مانده و زندانی چند

سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست

[...]

عرفی

چند بی بهره شود دیدهٔ گریانی؛ چند؟

زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند

گلرخان محنت نایافت بیابند مگر

یک نفس چاک ببینند گریبانی چند

آن که آماده کند پردهٔ نا کرده گناه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه