گنجور

 
نورعلیشاه

تا عکس رخش در دل عشاق عیان شد

برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد

برخاست ز صحرای عدم گرد معانی

چون بحر وجود ازلی موج فشان شد

از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم

تا شام ابد جان بخیالش نگران شد

بی عشق دلی زنده جاوید نماند

چون عشق حیاتست که جان زنده آن شد

گفتی که در آئینه بجز یار توان دید

چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد

میخواست که خود را بنماید بخود آن یار

گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد

چون نور علی رالب گفتار برآمد

سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد