گنجور

 
حکیم نزاری

ای دلِ درمانده به حبس وطن

لافِ سرا پرده‌ی بالا مزن

ما و منِ توست حُجُب در میان

این حُجُباتِ من و ما برفکن

ورنی در قطعِ‌طریقِ کمال

نیست حجابی بتر از ما و من

دعویِ‌اخلاص و محبت مکن

پس چو مرایی به ریا جان مکن

یا برو و پس روی او مکن

یا کمِ جان گیر و برستی ز تن

یا به مقاماتِ محبت در آی

یا سرِ خود گیر و زما بر شکن

در رهِ اخلاص مبین کفر و دین

در صفِ عشّاق مبین مرد و زن

بوشِ عطا می‌کنی ای اصلِ‌بخل

لاف صفا می‌زنی ای دُردِ دَن

شخص ز همسایگی‌ات در عذاب

روح ز هم خانگی‌ات در محن

با که توان گفت که من سال و ماه

در چه عذابم ز دلِ خویشتن

مغز تهی کردم و رمز آشکار

هیچ نه سِر ماند به من نه عَلَن

آری اگر چند صدف شد تهی

کم نشود قیمتِ دُرّ عَدَن

قصّه چه گویم که به جان آمده‌ست

کار نزاری ز دلِ پر فتن