گنجور

 
حکیم نزاری

چه خوش باشد پس از هجران کشیدن

ملاقاتِ عزیزان بازدیدن

نباید شد به غربت تا نباید

سرِ دست از پشیمانی گزیدن

شرابِ تلخِ هجران ناگوارست

ولی ناچار می‌باید چشیدن

دلی دارم که بی‌آرامِ جانم

نمی‌یارد زمانی آرمیدن

دمی ساکن نمی‌گردد که در بر

ندارد هیچ کاری جز تپیدن

بلایِ عشق بس مبرم قضایی‌ست

به خیره با قضا نتوان چخیدن

ندارم راه ورویِ دیگر الّا

اجازت خواستن، رجعت گزیدن

نمی‌دانم که خواهد بهرِ الله

دمی در کوزه بختم دمیدن

نمی‌دانم به چشمِ استمالت

که خواهد جانب‌ ما بنگریدن

نزاری خوب رویان در کمین‌اند

امید از ایمنی باید بریدن

همان بیغوله‌ی عزلت گرفتن

همان بنشستن و دم در کشیدن