گنجور

 
حکیم نزاری

چون دردمند به حیّ علی الصّلات

ساقی به دست من ده سرمایه ی حیات

دانی که بس ثوابِ جزیل است اگر کنی

دفعِ خمارِ سخت که جز وی ست از ممات

یک دم موافقت کن و در کارِ خیر باش

تا وارهانیم به سه کاسه ز شش جهات

تا بر لبِ تو نوش کنم می که خوش تر است

بر سبزه ی لبی که بود خوش تر از نبات

خطِّ سیاهِ مورچه بر عارضِ چو گل

خوب آمده است نه خطِ عامل به ترّهات

نه نه به حکمِ عزّت و حرمت خطِ لبش

هر شب مرا شبی دگر است از شبِ برات

ما و می و تحمّلِ طعن جهول اگر

صد بار بر زمین فتد این چرخ بی ثبات

بر مدّعی که عرضه کند از زبانِ من

کای مانده در تلاطمِ دریایِ مُهلکات

ناممکن است توبه ی من از حیاتِ محض

چیزی ز من مخواه که نبود ز ممکنات

جز خون رز به گردنِ من هیچ عهده نیست

من زنده ام به عشق مترسانم از موات

آن جا که موکبِ حسنات آشکار شد

آثار کی بماند از انواعِ سیّئات

تا کی ز«لا نسلّمِ» تو در قبولِ حق

لا در شهادت است به وجهی بتر زلات

بسیار چون تو گشت به طوفانِ جهل غرق

کشتیِّ نوحِ وقت طلب از پی نجات

سر ریز می روی ز برِ بت به انتکاس

وه وه که مکّه باز ندانی ز سومنات

شرک است ما و من من و ما کی رسد درو

پس ذاتِ بی صفت نشود قابلِ صفات

هرگز نیامده است و نیاید نزاریا

در حیّزِ صفاتِ تو معبود کاینات

وهمِ تو کی رسد به سرِ آن و عقل تو

آن جا که ذات پاک شود متحد به ذات