گنجور

 
حکیم نزاری

بیا تا کژ نشینم راست گویم

غلامِ قامت چالاک اویم

بَروبالا از این خوشتر نباشد

سخن در سرو دارم راست گویم

همه کس را نظر بر روی خوب است

که نی من فتنه‌ی روی نکویم

اگر بازم ملاقاتی دهد دست

به کامِ‌دل علی رغم عدویم

مگر چشمم فتد روزی به چشمش

مگر روزی رسد رویش به رویم

بناگوش چو نسرینش ببوسم

گریبانِ عرق چینش ببویم

به دامِ من درآید مرغ امّید

به کامِ من برآید آرزویم

چه سودا در سرم می‌گردد از دوست

ازین گِل چون نزاری سر بشوم