گنجور

 
خاقانی

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب

کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام

گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب

گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع

گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب

او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من

کاینت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب

کردم برجان رقم شکر شب و مدح می

کامدن دوست را بود ز هر دو سبب

گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب

ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب

گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب

گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من

عارض سیمین تو این رخ زرین سلب

گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست

گفتم معذور دار زر ننماید به شب

 
 
 
سنایی

حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب

ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب

اثیر اخسیکتی

تافت چو صبح دوُیم شاخ ملمع سلب

جرم فلک زیر پای چشمه خور، زیر لب

هودج غنچه چنان بند قماط حریر

شاخ شکوفه کشان طرف ردای قصب

مُهره سیمین حباب ساخته بر نطع آب

[...]

حکیم نزاری

دوش مرا حالتی روی نمودی عجب

در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب

نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب

من شده در پیش او ذره صفت مضطرب

بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن

[...]

سیدای نسفی

نیست تو را ذره‌ای شمع صفت تاب و تب

هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب

در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب

خفته چنین بی‌ادب شرم نداری عجب

جیحون یزدی

از عجم اکنون نواست تا به عراق عرب

از حسد شور ماست جان مخالف به لب

پیک همایون شاه کوفت حصار کرب

راه نشابور خواست ریزد یا للعجب

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه