گنجور

 
حکیم نزاری

آن موی بریده بر بنا گوش

کشته ست مرا و کرده مدهوش

نغزت برِ روی و غمزه و چشم

خوبست سرِ دست و بازو و دوش

گر می خواهی که عالمی خلق

زان زلف کنند حلقه در گوش

مِعجر بنه از سر و کله دار

دُرّاعه بیفکن و قبا پوش

ای ترک پری صفت حدیثی

زین هندوی خود به لطف بنیوش

بوسی که هزار جان بیرزد

آسان آسان به هیچ مفروش

گر آمده بوده ای ز فطرت

خاص از پی خون من در آن کوش

تا جان ببرم مگر چو کردم

ترک دل و دین و دنیی و هوش

دادی بستانم از تو گر هیچ

سرمست درآرمت به آغوش

آنرا که به یاد توست زنده

یکباره چنین مکن فراموش

زآن یک نفسی که دیدمت دی

تا روز نخفتم از غمت دوش

گویند نزاریا چه بودت

وین گریه و ناله چیست خاموش

ای بی خبران بر آتش عشق

می سوزم اگر نمی زنم جوش

 
 
 
امیر معزی

آن زلف نگر بر آن بر و دوش

وان خط سیه بر آن بناگوش

هر دو شده پیش ماه و خورشید

مانندهٔ حاجبان سیه‌پوش

بی‌گرمی و بی‌فروغ آتش

[...]

سنایی

در عشق تو ای نگار خاموش

بفزود مرا غمان و شد هوش

من عشق ترا به جان خریدم

تو مهر مرا به یاوه مفروش

هرگز نشود غمت ز یادم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
قوامی رازی

آن خط دمیده بر بناگوش

ماه است ز شب شده زره پوش

درد دل عاشقان بی صبر

رنج تن بی دلان مدهوش

ای روز به روز فتنه باتو

[...]

عطار

ترسا بچهٔ شکر لبم دوش

صد حلقهٔ زلف در بناگوش

صد پیر قوی به حلقه می‌داشت

زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش

آمد بر ِمن شراب در دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه