گنجور

 
حکیم نزاری

بهشت است خمخانه می فروش

فرو مایه چون شیره گو بر مجوش

نه در خلد جوی شراب است پاک

قیامت از آن کرد خواهند نوش

چو بر یاد اهل قیامت خوریم

چه غم محتسب گو برآور خروش

ز مشتی گدا پیشه خود ستای

عداوت خران عبادت فروش

چه آید به جز فحش و فسق و فجور

نگهدار خود را از ایشان بکوش

جهان دیده گان اند نادیده هیچ

همه هرزه گوی و فسانه نیوش

در این نیز سرّی بود تا چرا

کر و کور باشند با چشم و گوش

حقیقت ندانند بازار مجاز

ندانند ابلیس باز از سروش

اگر مرد عارف بود در میان

چه در نخ نسیج و چه پشمینه پوش

مرا در خرابات مردان طلب

چنین گفت بامن به الهام دوش

نزاری مرو بیش گستاخ وار

نمی ترسی از فاش کاری خموش

اگر می خوری می به ترتیب خور

نه چندان که زایل کند عقل و هوش