گنجور

 
حکیم نزاری

بیا جانا جهان بر من بمفروش

بیا تا یک دمت گیرم در آغوش

گهت لبها گزم گاهی زنخدان

گهت بازو گزم گاهی بنا گوش

چو می دانی که مست از جام عشقم

اگر شوری کنم بر من فراپوش

لبت تا چاشنی کردم به بوسی

نشد آن لذتم هرگز فراموش

چو پایم بستی از دستم بدادی

شدم بیمار در تیمار من کوش

همین تا چشم برکردم به رویت

ز تاب مهر خونم می زند جوش

ز می مست‌اند هشیاران دیگر

من از چشمان مخمور تو مدهوش

صبوری می کن و می ساز با غم

ملامت می کش و می باش خاموش

نزاری چون درافتادی به زاری

چه شاید کرد با تقدیر مخروش