گنجور

 
حکیم نزاری

خیز و به یرغو بده زود ایاغِ نبید

هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید

سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند

لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید

خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت

باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید

کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس

بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید

چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار

شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید

آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت

و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید

فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما

ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید

آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار

بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید

رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد

وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید

بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما

ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید

پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو

غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید