گنجور

 
حکیم نزاری

چو بلبل دگر باره آواز کرد

به رویم در خوش دلی باز کرد

به بیغوله خلوت اباد من

چو زهره به خنیاگری ساز کرد

به فریاد و افغان و زاری ز بس

که تدبیر انجام واغاز کرد

میان گلستان بر اطراف خار

به صد حیله خود را دمی کاز کرد

بر آورد دستان به تشنیع گل

که چون تو بسی خواجه پرواز کرد

هم از غایت حسن گل مست شد

فرو ماند از بس که پرواز کرد

سر انجام حظی ندید از حیات

اگر هفته ای در چمن ناز کرد

به نرگس نگه کن که باد صبا

اگر چند روزش سر افراز کرد

بدو در زمستان نگر کز وجود

روانش به سوی عدم باز کرد

مرا عشق در خانه امتحان

بپرورد و ره داد واعزاز کرد

وزان پس که در خانه ساکن شدم

به یک حمله خانه بر انداز کرد

نزاری اگر دیده باشی کسی

که غماز را محرم راز کرد

چنان دان که از قوم نصرانیان

چلیپا کسی جکسه ی باز کرد