گنجور

 
حکیم نزاری

آخرت وقتی به عمری یاد ما بایست کرد

بود چندین عهد وپیمانت وفا بایست کرد

خستگانت را به بویی مرهمی بایست ساخت

دوستانت را به رویی آشنا بایست کرد

گر نمی بایست تعیین کرد میعادی به وصل

درد هجران را به مکتوبی دوا بایست کرد

یا خطابی یا سلامی کم زکم ور اعتماد

بر کس دیگر نکردی بر صبا بایست کرد

بی نسیمی کز گریبانت به ما آید چو گل

هر سحر گه پیرهن بر تن قبا بایست کرد

دوستان با دوستان معتقد زین ها کنند

شرم دار آخر به انصاف جفا بایست کرد

بی گناهی راستی چندین عقوبت شرط نیست

رحمتت نامد نمی گویی چرا بایست کرد

ورخطایی در وجود آمد زما بی اختیار

لطف خویشت عذر خواه آن خطا بایست کرد

ما چو شوخی کرده ایم آخر به قول دشمنان

دوستی با شر عقوبت ماجرا بایست کرد

بر نزاری دیگری بگزیدی ای کوته نظر

باری آخر دوست از دشمن جدا بایست کرد