گنجور

 
حکیم نزاری

جمادست آن که دل داری ندارد

یقین می دان که جان باری ندارد

تو آن منگر که صاحب دولت این جا

به جز عیش و طرب کاری ندارد

اگرچه ملک و مال و جاه دارد

ولی چون یارِ من یاری ندارد

ز من باور مکن گر چینِ زلفش

دلی در زیرِ هر تاری ندارد

ز من مشنو اگر از غمزۀ او

خرد در هر قدم خاری ندارد

چو از هر گوشه تُرکِ چشمِ مستش

نظر بر خونِ هشیاری ندارد

کمند اندازِ گیسویش به هر جا

رسن در حلقِ عیّاری ندارد

تو هم مشنو ز من گر این گواهی

به نزدیکِ تو مقداری ندارد

دروغ است این سخن گر از هر اعضا

نزاری نالۀ زاری ندارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

چمن جز عشق تو کاری ندارد

وگر دارد چو من باری ندارد

چه بی‌ذوقست آن کش عشق نبود

چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد

به غیر قوت تن قوتی ننوشد

[...]

امیرخسرو دهلوی

دلی کو چون تو دلداری ندارد

بر اهل عشق مقداری ندارد

ز سر تا پای زلفت یک شکن نیست

که در هر مو گرفتاری ندارد

ندانم زاهدی کز کفر زلفت

[...]

ابن یمین

فلک با ما سر یاری ندارد

بجز میل دلا زاری ندارد

ز پهلوی من این گردون بیمهر

جز آهنگ جگر خواری ندارد

چه بیدادست یا رب چرخ گردان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه