گنجور

 
مولانا

چمن جز عشق تو کاری ندارد

وگر دارد چو من باری ندارد

چه بی‌ذوقست آن کش عشق نبود

چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد

به غیر قوت تن قوتی ننوشد

بجز دنیا سمن زاری ندارد

هر آنک ترک خر گوید ز مستی

غم پالان و افساری ندارد

ز خر رست و روان شد پابرهنه

به گلزاری که آن خاری ندارد

چه غم دارد که خر رفت و رسن برد

بر او خر چو مقداری ندارد

مشو غره به ازرق پوش گردون

که اندر زیر ایزاری ندارد

درافکن فتنه دیگر در این شهر

که دور عشق هنجاری ندارد

بدران پرده‌ها را زانک عاشق

ز بی‌شرمی غم و عاری ندارد

بزن آتش در این گفت و در آن کس

که در گفت تو اقراری ندارد