گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلی کو چون تو دلداری ندارد

بر اهل عشق مقداری ندارد

ز سر تا پای زلفت یک شکن نیست

که در هر مو گرفتاری ندارد

ندانم زاهدی کز کفر زلفت

به زیر خرقه زناری ندارد

کدامین گل به بستان سرخ روید

که از تو در جگر خاری ندارد

دهان پسته ماند با دهانت

ولیکن نغز گفتاری ندارد

کسی کو روی تو دیده ست، هرگز

نظر بر پند غمخواری ندارد

من از خمخانه دردی کشیدم

که آنجا محتسب کاری ندارد

که آب خوش خورد از عقل آن کس

که ره در کوی خماری ندارد

بیا و دست گیر افتاده ای را

که جز تو در جهان یاری ندارد

مگو کز هجر من چون است خسرو

امید زیستن باری ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode