در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب میبریدم
گهی ستر ملایک میدریدم
یگانه دوستی بودم خدایی
به صد دل کرده با جان آشنایی
تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر، بر خصمْ شمشیر
درِ دنیا به دانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده
شبی در هم شده چون حلقهٔ زر
به نُقره نَقره زد بر حلقهٔ در
درآمد سر گرفته سرگرفته
عتابی سخت با من درگرفته
که «احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحبقرانی
پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرفِ ورقمال
درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردارْ استخوانی روزه مگشای
نکرده آرزو هرگز تو را بند
که دنیا را نبودی آرزومند
چو داری در سنانِ نوکِ خامه
کلیدِ قفلِ چندین گنجنامه
مسی را زر بر اندودن غرض چیست؟
زر اندر سیم تر زین میتوان زیست
چرا چون گنجِ قارون خاکبهری؟
نه استادِ سخنگویانِ دهری؟
درِ توحید زن، کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری؟
سخندانان دلت را مرده دانند
اگر چه زندخوانان زنده خوانند»
ز شورش کردنِ آن تلخگفتار
ترشرویی نکردم هیچ در کار
ز شیرینکاریِ شیرینِ دلبند
فروخواندم به گوشش نکتهای چند
وزان دیبا که میبستم طرازش
نمودم نقشهایِ دلنوازش
چو صاحبسنگ دید آن نقشِ ارژنگ
فروماند از سخن چون نقش بر سنگ
بدو گفتم «ز خاموشی چه جویی؟
زبانت کو که احسنتی بگویی؟»
به صد تسلیم گفت «ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیحِ نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را
چنین سِحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبهای بنیاد کردن
مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شکر گردد زبانم
اگر خوردم زبان را من شکروار
زبانِ چون تویی بادا شکربار
به پایان بر چو این ره برگشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی
در این گفتن ز دولت یاریات باد
برومندی و برخورداریات باد
چرا گشتی درین بیغوله پابست؟
چنین نقدِ عراقی بر کفِ دست
رکاب از شهربندِ گنجه بگشای
عنانِ شیر داری؛ پنجه بگشای
فرس بیرون فکن میدان فراخ است
تو سرسبزی و دولت سبز شاخ است
زمانه نغزگفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد
همایی کن برافکن سایه بر کار
ولایت را به جغدی چند مسپار
چراغند این دو سه پروانه خویش
پدیدار آمده در خانه خویش
دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور
تو آن خورشید نورانی قیاسی
ز مشرق تا به مغرب روشناسی
چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری»
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد
به حشوی چندم آتش برمیفروز
که من خود چون چراغم خویشتن سوز
من آن شیشهام که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ
مسی بینی زری بر وی کشیده
به مرداری، گلابی بر دمیده
نبینی جز هوای خویش قوتم
به جز بادی نیابی در بروتم
فلک در طالعم شیری نمودهاست
ولیکن شیر پشمینم، چه سود است؟
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا آن بس که من با من برآیم
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از ده گذشتت یا خود از بیست
نمیشاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهلساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد، پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد، منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخِ دلافروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
به وقت خوشدلی چون شمعِ پُرتاب
دهن پُر خنده داری دیده پر آب
چو صبح آن روشنان از گریه رستند
که برقِ خنده را بر لب ببستند
چو بی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان
بیاموزم تو را گر کار بندی
که بیگریه زمانی خوش بخندی
چو خندان گردی از فرخندهفالی
بخندان تنگدستی را به مالی
نبینی آفتاب آسمان را؟
کز آن خندد که خنداند جهان را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
در این بخش، دوستی صمیمی و یکدل به دیدار شاعر میآید؛ او که شنیدهاست شاعر به سرودن و نوشتن نامهای متفاوت آغاز کرده است او را سرزنش میکند که پس از یک عمر یکتاپرستی و سخن گفتن و شعر سرودن در توحید چرا داستانهای کهن و آیین گبران و مغان را زنده میکند؟ و با خشم و تندی او را مورد انتقاد قرار میدهد. شاعر بهدور از تندی و خشم چند نکته و گوشه از زیباییهای داستان آغاز شده را برای او وصف میکند که دوست موردنظر از شگفتی و زیبایی آن شگفتزده و خاموش میشود و به شاعر توصیه میکند که این نامه نو گنجی ارزشمند است و شایسته است که شاعر آنرا بهجایی بهتر و فراتر از شهر موطن آنها ببرد و ارائه کند اما شاعر موافقت نمیکند. شاعر در پایان سخنانی در مورد عمر کوتاه آدمی و ارزش خرسندی و شادی بیان میدارد.
در آن مدت که من از صحبت مردم کناره گرفته بودم و با آسمانیان همصحبت شده بودم.
گاهی در بروج فلکی سیر میکردم و گاهی به دیدار فرشتگان میرفتم.
دوستی یگانه و صمیمی داشتم آدمی درستکار و خدایی که با صد جان بههم محبت داشتیم.
تعصب و غیرت را همچون شیر نگهمیداشت و برای من سپر و در برابر دشمن شمشیر بود.
با دانایی و خرد راه دنیادوستی را بر خود بسته بود و از دنیا به این شاد و قانع بود.
در شرح وحید دستگردی نوشته شده که «در شبی مانند حلقه زر و نقره درهم شده در زد». (احتمالا وصف آسمان است در آن شب، نَقره در عربی یعنی تلنگر)
مصرع اول: درون آمد سرزنشکنان (سر گرفته یعنی آغازکرده ، سرگرفته یعنی سرزنش)
که آفرین بر تو ای شاهنشه معناها و داننده حکمتها که در سرزمین سخن، شاهی فیروزمند هستی.
پس از این همه چلهنشینی در چهل سال، به این نوشتههای ورقمال مپرداز.
وقتی که با این روزه پراستقامت هستی با خوراکی کهنه و بد، روزه را مگشای.
تو آدمی نبودی که اهل دنیا باشی؛ تو آرزومند دنیا نبودهای.
وقتی که در نوک قلمت که همچون نیزه برنده است کلید چند گنجنامه هست.
چرا زر را با مس میآرایی؟ زر را با نقره ناب باید آراست. (قدما طلای مرغوب را «زر خشک» و نقرهٔ مرغوب را «سیم تر» توصیف میکردهاند.)
چرا گنجهای خود را در زمین پنهان کردهای؟ نه این است که تو استاد شاعران و سخنگویان عصر هستی؟
در توحید و یکتاپرستی بسرا و سخن بگو، که معروف هستی؛ چرا رسم مغان را زنده میکنی؟
(اگر به این بپردازی) سخنشناسان و دانایان تو را دلمرده و ناامید میخوانند اگرچه زندخوانان تو را زنده مینامند.
از خشم و تندخویی آن دوست تندزبان بههیچ وجه عصبانی نشدم و ترشرویی نکردم.
از هنر و شیرینکاری شیرین دوستداشتنی برای او نکاتی بیان کردم.
و از آن پارچههای دیبا و مرغوب که داشتم طراز آن را میآراستم و نقشهای دلربا بر آن میزدم، برای او گفتم.
وقتی آن مرد گرانمایه آن نقشهای اعجازآور و شگفت را دید از تعجب همچون نقش بر سنگ خشک شد و ساکت شد.
از او پرسیدم با سکوت چه میخواهی بگویی؟ زبانت کجاست که آفرینی بگویی؟!
با صد تسلیم و عجز گفت ای کسی که من غلام و بنده توام و زبانم پیوسته نامت را به نیکی بگوید.
از شیرینی نکتههایی که از داستان شیرین گفتی و چشیدم، زبانم را فروبردم و خوردم (زبان فرو بردن به معنی خموش و تسلیم شدن نیز هست)
چنین جادو و سحری را فقط تو میتوانی بسرایی و بگویی و تنها تو میتوانی بتی را کعبهای بسازی.
یا شاید هم دهانم را برای این شیرین کردی که شکرزبانی کنم
اگر زبان خود را از شیرینی بلعیدم و خموش شدم فدای زبان تو باد و زبان تو شیرین و گویا بماناد.
این راه و داستان را به پایان برسان وقتی که آغازش کردهای، و این بنا را تمام کن وقتی که بنیان آنرا نهادهای.
در این سخن و شعر، دولت و بخت یاور تو بادا؛ و پیروزمندی و کامیابی نصیب تو بادا!
چرا در این خرابه ماندهای وقتی که این گنج و این همه ثروت را داری؟
از گنجه فراتر رو که تو سوار بر شیر هستی پنجه بگشا
از اینجا بیرون بتاز که میدان برای تو باز است، تو سرسبز و پربار هستی و بخت هم مساعد است.
در این زمانه و دوران شاعر و سخندانی هنرمند وجود ندارد اگرهم هست همپایه تو نیستند.
همچون هما اوج بگیر و مُلک سخن را تسخیر کن و این ولایت را به چند جغد مسپار.
این دو سه (مدعی) که میبینی شمعهای(کم نوری) هستند که مثل پروانه دور خود میچرخند (منظور او این است که نان به هم قرض میدهند)
اینها اگر دو سه منزل و چند فرسخ از شهر خود دور شوند هیچکدام نور و رونقی ندارند.
تو آن هستی که با خورشید قابل مقایسهای که از مشرق تا مغرب شهره است
همینکه پای در میدان بگذاری هر حریفی به گوشهای میرود.
(در این صورت) هم مرزهای هنر، دژ و بارویی مییابد و هم سرزمین سخن، سوار و دلاوری به خود میبیند.
به تندی گفتم که ای یار خجستهام، تو قصاب نیستی و من گوسفند (که در پوستم میدمی؛کنایه از زیادهروی در تعریف و تمجید است)
این قدر مدم و باد مزن تا چراغ من روشن بماند، که دم عیسی بر موسی بیاثر است!
با چند حشو، آتش مرا تیز مکن که من خود، چراغ هستم و خویشتنسوز.
من شیشه و قرابهای هستم که اگر مرا بر سنگ بزنی و بشکنی، از نام و صفت من جهان پرننگ میشود.
مسی خواهی دید که زراندود شده و مرداری که بر آن عطر و بوی خوش زدهشده.
خواهی دید که جز هوای خویشتن ندارم و جز باد و هوا و هوس در من نیست.
دست قضا مرا شیر کردهاست ولی چه سود که شیر پشمین هستم
شیری نیستم که با دشمنان بجنگم همینکه بتوانم از پس خود بر بیایم برای من کافی است
نشاطی داشتم که در گذشته بود و غروری که آن هم با جوانی رفت
حدیث جوانی و خودپرستی و غرور را رها کن که آن خیالی بود و از روی مستی و شور.
زمانی که ده ساله یا حداکثر بیست ساله شدی دیگر باید آگاه باشی و چون نادانان رفتار نکنی.
دوران جوانی و نشاط آدمی تا چهل سالگی است و پس از آن پر و بال فرو میریزد.
پس از پنجاهسالگی تندرستی نیست و بیماریها شروع میشود و چشم، ضعیف و پاها سست میشود.
وقتی که به شصت سالگی برسی قامت خم شده و در هفتاد سالگی آلت از کار میافتد.
به هشتاد و نود سالگی که برسی زندگی بر تو سخت و دشوار میشود.
و اگر از آنجا به منزل صد سالگی برسی مرگی است در ظاهر زندگی.
چه صد سال زندگی کنی و چه یک روز، بالاخره باید از این کاخ دلربای زندگی کوچ کنی.
پس همان بهتر که خود را شاد و خرسند بداری و در این خرسندی خدای را سپاس بگویی.
در زمان شادی همچون شمع پرنور، بخندی و بدرخشی و دیده را پر اشک کنی.
آن کسانی توانستند از غم رها شوند که درخشش خنده را بر لبها نهادند.
وقتی که بیگریه نمیتوان شاد بود پس شایسته نیست که از این خنده دندان را بپوشانی.
نکتهای به تو بیاموزم که در زندگی بکار ببری و شاد بمانی
هر وقت شاد هستی بینوایی را با بخشش شاد کن
نمیبینی که خورشید چرا همیشه شاد است؟ از این است که جهان را شاد میکند
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.