گنجور

 
ابن یمین

فلک با ما سر یاری ندارد

بجز میل دلا زاری ندارد

ز پهلوی من این گردون بیمهر

جز آهنگ جگر خواری ندارد

چه بیدادست یا رب چرخ گردان

که کاری جز ستمکاری ندارد

دلم از وی چو زلف و چشم خوبان

بجز تشویش و بیماری ندارد

بود در نظم کارم بس گرانجان

اگر چه جز سبکساری ندارد

ازان چون ابر گریانم که چون رعد

دلم جز ناله و زاری ندارد

گرانجانی بختم بین که از وی

خرد امید بیداری ندارد

دلا آخر ز گردون چند پرسی

که بر دردم دوا داری ندارد

فلک را هیچ اگر آزرم باشد

عزیزانرا بدین خواری ندارد

ز هجر دوستان ابن یمین را

به دشمن‌کامی و زاری ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

چمن جز عشق تو کاری ندارد

وگر دارد چو من باری ندارد

چه بی‌ذوقست آن کش عشق نبود

چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد

به غیر قوت تن قوتی ننوشد

[...]

حکیم نزاری

جمادست آن که دل داری ندارد

یقین می دان که جان باری ندارد

تو آن منگر که صاحب دولت این جا

به جز عیش و طرب کاری ندارد

اگرچه ملک و مال و جاه دارد

[...]

امیرخسرو دهلوی

دلی کو چون تو دلداری ندارد

بر اهل عشق مقداری ندارد

ز سر تا پای زلفت یک شکن نیست

که در هر مو گرفتاری ندارد

ندانم زاهدی کز کفر زلفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه