حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

بیا و بوسه بده از آن لبان خندانت

که در دلم زدی آتش به آب دندانت

به ابروان خوش آشفته کردی ام با خود

چه دید خواهم از آن چشم های فتانت

۳

مرو دمی بنشین تا شکستگان‌ فراق

خبر کنند ز حال دل پریشانت

کسی برای خدا با تو بر نمی گوید

که چند ناز کنی بر نیازمندانت

امید نیست که رحمت کنی و نرم شود

به آتش دم گرمم دل چو سندانت

۶

مگر شبی چو زبان داده ای به روز آرم

به خلوت ار نکند بخت من پشیمانت

چه باشد ار ز سر مرحمت نزاری را

شبی به خانه بری یا دمی به بستانت